رورانه ها



کم کم داره برام روشن میشه کسی که باید وسواس به خرج بده تو انتخابهای شغلی، منم، نه کارفرما! شرکتا فوق العاده بی نظمن و آدما هم غیر قابل اعتماد. من فقط به پیشرفت فکر میکنم و برام کار کردن اصلاً اولویت نیست. وسواسمُ به خرج میدم، موقعیتهای عالی خودشون به سمتم خواهند اومد!


روز به روز حالم بهتر میشه و وقتی دارم کار میکنم، به شدت امید دارم.

تمام زندگیم دنبال هدف بودم، از بیهوده بودن بیزار بودم و مدتها افسرده بودم و داشتم فرسوده میشدم. حالا اما هر روز مطمئن تر میشم که چیزی رو که میخواستم پیدا کردم بالأخره.

هر لحظه کار کردن برام شده لذت، امید، انگیزه، اشتیاق، علاقه.


همش فکر میکنم کاش لاأقل این دم آخر طبق ادعاهایی که دارن، باهام رفتار میکردن، به پاس اون 6 ماهی که باهاشون بودم و سعی کردم هیچ قانونی رو زیر پا نذارم. اما کلاً ترجیح میدم حرف نزنم و گله نکنم هیچوقت، خوشحال میشم آدما هم به سکوت آخرم احترام بذارن و در واقع "رهام" کنن و فقط برن! چون حرف زدن بعد از اینکه پر از اشتباهیم و خطا، چیزی نیست جز توجیه!

اگه به سکوتم احترام میذاشتن و توضیح نمیخواستن، لاأقل با این حس و حال بد تموم نمیشد همه چی!


من از سختی های زیادی گذر کردم، سختیهایی که کمتر کسی درکشون میکنه. از درون نابود شدم، فرو ریختم، دنیام سیاه شد و تاریک و همه چی برام بی مفهوم شد و پوچ. بارها حس کردم خالی شدم، زندگی به نظرم احمقانه شد و آدمها موجودات احمقی که تلاش میکنند برای بیهودگی و فرسوده میشن برای هیچ!

اما نخواستم تن به شکست بدم، نخواستم باور کنم همه ش هیچ بود، نخواستم تسلیم "هیچ"ای شم که توش متولد شدیم.

خواستم برگردم به روحیه ای که باهاش زاده شدم، تلاش و جنگیدن برای بیرون کشیدن معنا از دل بی معنایی و کم کم باورم شد حماقت شاید فکر کردن به بیهودگی زندگی تو دنیای رمزآلودی باشه که به ما موجودیت داده.

نخواستم حتی به فردایی فکر کنم که چگونگیش دست من نیست، زندگی در لحظه هم شاید مفهومش همین باشه.

روزهایی که سخت داشتم تلاش میکردم برای ساختن، لحظه هایی بود که به شدت احساس خستگی میکردم و فکر میکردم چقدر راحت تره "وا دادن" تا "جنگیدن". اما تو ذهنم سختی زندگی رو مقایسه میکردم با سختی خودم و همیشه یه ارتباط مستقیم بینشون برقرار میکردم. هیچوقت نخواستم اون موجود ضعیفی باشم که یا بیهوده زندگی میکنه یا تن میده به وا دادگی (!). من باور دارم هنر زندگی تو جنگیدنه و تلاش و هر چقدر شرایط سخت تر میشه، این ایستادگی و تلاش پر اهمیت تر میشه. زندگی هیچ معنای مادی ای نداره، همونطور که قدرت و پول و ظواهر نمیتونن معنی زندگی باشن، هیچ چیزی نمیتونه والاییِ زندگی رو نشون بده و شاید برای همینه که نمیشه معنی زندگی رو پیدا کرد. من در حال ساختن این معنی أم و خوشحالم که تو دنیای سختیها زندگی میکنیم، خوشحالم که تو این مدت کوتاه زندگی، شرایط برامون روز به روز سخت تر میشه و من این فرصتو دارم تا روز به روز سخت تر بشم. خوشحالم که زندگیم یک جریان آروم نیست که در اون صورت بدون اینکه متوجه باشم، غرق در رخوت و سستی بودم. خوشحالم که زندگیم یک جریان پر خروش و طوفانیه و همین باعث میشه من "زنده" باشم.
زندگی برای من بی نهایت با ارزشه.


چقدر باعث تأسفه اینکه ما تو فرهنگی رشد کردیم که اینقدر راحت اجازه میدیم دیگران ما رو ارزش گذاری کنن! البته نمیشه آدمهای فضول بیکار رو سر جاشون نشوند، آدمهای بی ارزشی که به همه چیز آدم کار دارن! به عقاید، ظاهر، خانواده، تحصیلات، کار. اما میشه تو ذهنت مچاله شون کنی و به این باور برسی که دیگران هیچ، هیچ، هیچ، هیـــــــــــــــچ اهمیتی ندارن.


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

سفر به قشم بازرگانی همراهان پیشرو تجارت خبری آپشن لیفان داستان های خانوم x آبی آسمانی Jenna نصب پکیج دیواری در شیراز-فلاح زاده